نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

رضای من توی وبلاگ کهن دیار

  سلام عزیزم سلام پسر مامان چند شبی هست که من هر شب برای بابایی یک صفحه از کتابی رو که اینترنتی می خونم تعریف می کنم و با هم در موردش صحبت می کنیم وبلاگی رو که بهار جون بهم معرفی کرد و هر شب نویسنده کتاب آقای خوش سیما یک صفحه از کتاب رو روی وبلاگشون http://keyhan902.blogfa.com  آپ می کنه و من که دیگه یک خواننده پر و پا قرصه این داستان شدم به کوب پیگیریش می کنم اینا یک طرف و اینکه امروز خوده آقا خوش سیما توی وب ما برامون کامنت گذاشتن خیلی جالب بود اولش از تعجب شاخ در آوردم بعدش مثله روزی شدم که عمو پورنگ برات کامنت گذاشته بود.... یعنی چند بار نظر رو خوندم..... خوب آقای خوش سیما اینجا توی وب رضای من .......
10 خرداد 1391

تب

سلام عسلم دیشب یک هو تب کردی و بهت استامینوفن دادم چند باری تا صبح اومدم اتاقت و چکت کردم که نکنه پسر مامان توی خواب حالش بد بشه دوباره سر صبح با صدای بابایی که می گفت رضا تبش اومده بالا بیدار شدم و بهت دارو دادم که پایین نیومد پاشویت کردم که بگردمت خودت هم کمک می کردی و از صدای شر شر آب که از توی دستم می ریخت توی لگن آب خوشت می یومد یک 45 دقیقه ای گذشت تا تبت پایین اومد قربونت بشم عسلم که انقده مهربونی و برام می خندیدی انقده تبت بالا بود و از بدنت آتیش در می یومد که حتی دلم نمی یومد برم دماسنج رو بگذارم و ببینم تبت چقده فدات شم دیشب با حالی که داشتی و روزش نخوابیدی بازم دلت نمی یومد بری توی اتاقت بخوابی،یک بار برای بوس کر...
9 خرداد 1391

دوباره قصه خواب آقا رضا

سلام عزیزم خوبی گلم دیشب که خیلی حالت گرفته شد تا خوابیدی دیشب مثل تموم شبا نمی خواستی بری توی اتاقت و خلاصه ما رو بوس کردی و با لبای اویزون رفتی توی اتاقت و هر چی بهت گفتیم چراغ اتاق ما رو خاموش کن می گفتی این چراغ خوابتونه نباید خانوشش کنم ولی بالاخره لطفت شامل حالمون شد و خاموشش کردی و رفتی من و بابایی هم شاد و خرم خوابیدیم که دوباره در اتاقت باز شد و اومدی بیرون و در اتاق ما رو هم باز کردی و چند باری صدام زدی و منم توجهی بهت نکردم تا شاید دوباره برگردی و صدام که می کردی می گفتی مامانی پشتم می خواره و وقتی مطمئن شدی ما خوابیدیم اومدی آروم کنارم دراز کشیدی و اونجا بود که دیدم نه بابا شما داری ما رو هم درس می دی که بهت گفتم اینجای...
8 خرداد 1391

روشهای متداول خوابیدن

سلام عزیزم خوبی خوشگلم گله نازم، الانه توی اتاقت خوابیدی و من هم میخوام عکسایی که از نوزادیت تا الان از خوابت گرفتم رو برات بگذارم مامانی نمیدونی چقدر ناز میخوابی و عین فرشته ها می شی انقدر آروم و دلبرانه می خوابی که من و بابایی دوست داریم بغلت کنیم و فشارت بدیم بابایی که اصلا دوست نداره از ما جدا بخوابی و هر شب غصه ش اینه که پسرم رو جرا توی اتاق می خوابونی و بیارش پیشمون و دلم برای رضام تنگ میشه و بعضی وقتا هم که دل کندن ازت برای بابایی خیلی سخته خیلی دلش می سوزه که پیشمون نیستی هر چند من هم بیشتر از بابایی دلم برات تنگ می شه، من که صبح تا شب به عشق تو نفس می کشم و تمام وجودم بسته به نفسای توست ...
6 خرداد 1391

این روزا

سلام عسلم یک دو هفته ای هست که برات پست تازه نگذاشتم البته اتفاق خاصی هم نیفتاده و هر روزمون به روزمرگی می گذره ولی چهار شنبه شب مامانی و بابا رضا اومدن پیشمون  و روز بعدش هم عمه سمیه و عمه سمانه اومدن و حسابی بهت خوش گذشت و شما و نازنین و امیر و ایمان خوب بازی کردین و از جیغ و گریه و دعوا و قهر و آشتی کم نگذاشتید یک کم با هم اینطوری و بودید و وبا هم یازی می کردید و دو دقیقه بعدش به سر و کله هم می زدید و باید از هم جداتون می کردیم مثل وقتی که امیر یک گاز مفصل از نازنین گرفت  حالا جالبش اینجا بود که امیر هنوز دعواش نکردن شروع به گریه کرد که چرا از نازنین عکس گرفتین و چرا زندایی"یعنی بنده" از نازنین و دندونای امیر...
6 خرداد 1391